مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

قدم

قبلا هم گفته بودم که داری برای راه رفتن تمرین می کنی دیشب چندقدمی رفتی و منو بابایی رو کلی ذوق زده کردی ولی وقتی باز ازت خواستیم تکرارش کنی نشد صبح امروز هم سه چهار باری قدم های لرزون برداشتی ,هر بار هم سه چهار قدمی زدی خیلی جالبه که دو هفته قبل تولد قشنگت راه افتادی,مثل باباییت تو هم عاشق سورپرایز کردنی مرسی عزیزم بابت سورپرایز قشنگت........یوهوووووووووو امیدواریم همیشه قدم های محکم و استوار برداری تو زندگیت پسر یکی یه دونه ی ما....   ...
29 آذر 1391

ماجراهای تل مامانی

آدم یاد ماجراهای مداد آبی میفته... جدیدا نمی زاری به موهام تل یا گل سر بزنم همش بر می داریشون و می اندازیشون یه طرفی نمی دونم خوشت نمی یاد یا دوست داری مامانی موهاشو نبنده...البته هر وقت موهامو نمی بندم نگاهم می کنی و می خندی حالا اینبار تل مامانی روخودتم امتحان کردی خیلی بهت میومد: خب مامانی بزا ببینم این چیه که هی می زنی به سرت؟!؟ انگار خوش مزه است؟؟؟   اصلا معلومه کدوم وریه؟؟ آهان فهمیدم اینجوریه ای بابا,از دست مامان... ...
28 آذر 1391

وروجک مامان

این روزا خوردنی تر از همیشه هستی خیلی می خندی و ذوق می کنی و داری سعی می کنی که راه بری امشب چندقدمی رفتی البته هنوز خیلی می ترسی و ترجیح می دی چهاردست و پا بری وقتی که رو پا های خودت وامیستی یهو ذوق می کنی و با خنده و خوشحالی منو بابایی خودتم می خندی و هیجان زده می شی دیگه چیزی به یه سالت نمونده...وای خدا جون چقدر زمان تند می گذره راستی از هر چیزی بعنوان واکر استفاده می کنی مثلا از روروئکت یا صندلی و کامیونت اینم عکسش: ...
28 آذر 1391

چندتا عکس

مامان چقدر عکس میندازی بزا با خیال راحت بازی کنم   دیدی مامانی رو پاهای خودم واستادممممممممم ولی هنوز یه کوچولو می ترسم مامانی منو نجاتم بده زودتر,اصلا دوست ندارم تو همچین موقعیتی باشم مامان! این دیگه چه جور عکسیه؟؟؟ ...
16 آذر 1391

یازدهمین ماهگرد نفسمون

١١    یازدهمین ماهگردت مبارک پسرم  ١١ فقط و فقط چند ساعت مونده به اینکه مانی جونی یازده ماهگیش هم پر بشه پس:یازده ماهگی             مبارک پسررررررررررررم باورش خیلی سخته که یه ماه دیگه یه ساله میشی...وای چقدر هیجان انگیزه برامون از الان نفسم داره تو سینه حبس میشه برای لحظه ایی که می خوام بگم پسرم یه سالشه........وای خدا. ایشالا صد ساله شی مامانی... ...
10 آذر 1391

وقتی مانی نمی خواد برگرده خونه....

موقع برگشت از شمال کمی اذیت کردی یعنی چسبیده بودی به مامان جون و گریه می کردی منو بابایی هم تو ماشین منتظر رضایت شما به رفتن بابایی سرش رو تکون می داد و می گفت تازه از گریه های مامانش موقع برگشت راحت شده بودیم که حالا پسرش هم اضافه شد...البته ما فکر نمی کردیم مانی به این زودی این رفتارو از خودش بروز بده ولی رفته رفته که بیشتر متوجه شه و بزرگ تر شه فکر کنم نتونیم بیاریمش تهران دیگه... خصوصا که تو حیاط خونه ی مامان جون پیشی و زنبور و پروانه و...این چیزها میبینه,خیلی ذوق می کنی پسرم وقتی اطرافتواینطوری میبینی.  
8 آذر 1391

شمال6

بازم اومدیم شمال خونه ی مامان جون  امسال اولین محرم رو مانی جونم تو شمال تجربه کرد البته محرم قبلی حضور نا محسوس داشت و ما تهران بودیم خونه ی مامان جون(مامان بابایی)البته عمه جونی ها هم بودن دوست داشتم ببرمت تو مراسم  عزاداری حضرت علی اصغر تو رشت ولی شب قبلش کلی تو ترافیک مونده بودیم تا برسیم شمال این شد که خیلی خسته بودیم و نشد که ببرمت عزیزم ایشالا سال بعد... مانی جونم مامان جون کلی سعی کرد سینه زدن یادت بده شما هم یاد می گرفتی ولی لحظه ایی بود و بعدش شروع می کردی به دس دسی کردن... شیطون تر از قبل شدی و یه جا بند نمی شی   لبای خوشگلت رو آماده کردی که یه بوس خوشگل بفرستی مرسی عزیزم اینجا هم بلاخره از ک...
8 آذر 1391
1